عشق در جغرافیای ارزشها
وقتیکه برگشتم، کابل چهره دیگری به خود گرفته بود. هوایش دلگیر، کافه نشینان پل سرخ افسرده و گلهایش پژمرده بودند
در یکی از روزهای بهاری کابل، سال ۱۳۹۸ خورشیدی، منی فارسی زبان و در دل پایتخت پر از تنوع فرهنگی زندگی میکردم، برای اولین بار در یک رویداد فرهنگی با او در پل سرخ کابل آشنا شدم. اسمش را نازنین گفت، نازنین دختر نیکوکار و مهربانی بود که اصالتاَ ننگرهاری و به زبان پشتو صحبت میکرد. پدرش جنرال ارتش ملی بود و در اردوی ملی افغانستان تحت اداره رئیس جمهور اشرف غنی خدمت میکرد. او شخص جسور، جنگجو و در عینحال مهربان و خوش قلب بود. روابط تنگاتنگ با مقامات حکومتی داشت و در بخش بورسیه های نظامی وزارت دفاع ملی نیز تجربه کاری داشت. نازنین پنجمین فرزند او با تفکرات فرهنگی به بار آمده بود و با رسانهها کم و بیش همکاری میکرد.
شروع آشناییمان ساده و بیهدف بود، اما آنقدر زیبا و پرمعنی بود که هر دو متوجه شدیم که چیزی بیشتر از یک آشنایی ساده در میان است. من عاشق لهجهی شیرین پشتو و چشمان سیاه رنگ و پر از امیدش شده بودم. هرباری که میخندید، احساس میکردم دنیای من روشنتر میشود. نازنین هم در دیدارهای بعدیاش میگفت که لهجه هزارگی من، او را به یاد رویاهایش، میاندازد. گاهی برایش شعرهای فارسی میخواندم و او با دقت گوش میداد، انگار که زبان فارسی برایش یک دنیای تازه بود.
اما این داستان ساده نبود. ما از دو دنیای متفاوت میآمدیم و جامعهمان که در آن تفاوتهای زبانی و فرهنگی اهمیت زیادی داشت، همیشه نسبت به روابط بین افراد از دو فرهنگ مختلف حساس بود. زبان و فرهنگ، گاهی مرزهایی میساخت که عبور از آن دشوار میشد.
ما دو نفر باید یاد میگرفتیم که چگونه از این مرزها عبور کنیم. نازنین شروع به یادگیری فارسی کرد و من هم سعی میکردم زبان پشتو را بهتر بفهمم. در کنار هم، دنیای جدیدی را کشف میکردیم که در آن زبانها و فرهنگها دیگر سدّ راه نبودند، بلکه پُلی میشدند برای درک بهتر یکدیگر.
اما وقتی رابطهمان جدیتر شد، چالشها و فشارهای اجتماعی شدت گرفت. هردوی ما با انتقادها و نگاههای تند از طرف دیگران روبرو شدیم. بسیاری از همکاران بخش فرهنگی ما معتقد بودند که یک رابطه از دو فرهنگ مختلف، به ویژه در جامعۀ افغانستان که تنشهای قومی و فرهنگی همواره زیاد بوده است، دیری نخواهد پایید.
نازنین و من، اما درک کرده بودیم که عشق واقعی نیاز به زبان و فرهنگ مشترک ندارد. آنچه که مهم بود، احترام و محبت متقابل بود. ما یاد گرفته بودیم که از تفاوتهایمان به عنوان ابزاری برای قویتر شدن رابطهمان استفاده کنیم. هر زبان، هر فرهنگ و هر آداب و رسوم را به عنوان یک گنجینه دیدیم که به ما کمک میکرد تا یکدیگر را بیشتر درک کنیم.
با گذشت زمان، عشق ما رشد کرد و در میان چالشها و سختیها، ما به هم نزدیکتر شدیم. نه تنها به زبانهای یکدیگر مسلط شدیم، بلکه در فرهنگهای یکدیگر عمیقتر فرو رفتیم و یاد گرفتیم که گاهی در عین اختلافات، فرصتهای برای رشد، همدیگر پذیری و آشنایی بیشتری وجود دارد.
این داستان تنها داستان دو نفر نیست، بلکه داستان هر فردی است که از مرزهای این چنینی عبور میکند و با محبت و درک متقابل، دنیای جدیدی میسازد. من و نازنین، علیرغم همه مشکلات، نشان دادیم که عشق در هر زبانی، در هر فرهنگی و در هر سرزمینی میتواند شکوفا شود.
ما به معنای واقعی کلمه به این عشق مفهوم تازه بخشیدیم که در آن تنوع سلیقه ها چالش زا نبود و تفاوتهای فرهنگی، زبانی و مذهبی مان نیز دیگر سدّ راه مان نبود. اما آنچه که مانع میشد، چیزی بنام غیرت قومی بود که رگ گردن اطرافیان و نزدیکان نازنین را به شدت میفشرد و اجازه نمیداد این عشق به سر انجام خوشبختی دست یابد.
باری سکرتر پدرش تماس گرفت و با لحن تهدیدآمیز گفت، اگر ارتباط خودت را با نازنین قطع نکنی به حسابت خواهیم رسید. اما من به این حرفها اهمیتی قایل نبودم و ذره ترس در وجودم راه نمیدادم. چونکه نازنین دختری فهمیده ای بود و پدرش او را بسیار دوست میداشت و در تجمعات فرهنگیان و دانشگاهیان همواره حضور داشت که همهی اینها را مدیون پدرش بود. نازنین در عینحال که گوینده خوبی بود، نویسنده خوبی نیز بود، در واقع کسی که مرا عاشق نویسندگی کرد، نازنین بود، چونکه او در تولید پادکست به زبان پشتو با بیبیسی همکاری میکرد. او مرا نیز وادار میکرد تا بنویسم.
باری با جمع فرهنگیان از سوی برنامه «پښتو ادبې پرمخټګ» در شهر جلال آباد دعوت شدیم. آن روزها بیشتر مناطق ننگرهار وضع امنیتی خوبی داشت و پس از اتمام برنامه جهت رفع خستگی به طبیعت گردی پرداختیم. من و نازنین در کنار منار یاد بود دکتر ناکامورا عکس یادگاری گرفتیم و همکاران حسابی سر مان جوک گفتند و خندیدند.
وقتی به کابل برگشتیم نزدیک ظهر بود، جای همیشگی مان، کافه های شیک پل سرخ بودند که عشّاق را بی دریغ پذیرا میشدند. قهوه سفارش دادیم و همچنان دود سیگار به فضای کافه سایه افکنده بود که گوشی نازنین زنگ خورد. پدرش بود و به او گفت هر چه عاجل خود را آماده کند تا راهی لندن شود. نازنین موفق شده بود تا بورسیه دریافت کند و در مقطع ماستری در دانشگاه آکسفورد تحصیل کند. ازین خبر خوشحال بودیم، نازنین گفت بیا قبل اینکه بروم چیزی برایت هدیه بگیرم.
او عاشق رنگهایی تیره بود، یک کت و شلوار سرمه ای رنگ، پیراهن یخندار سفید و کراوات سرخ راه راه برایم خریداری کرد. منم یک دسته گل رُز با یک شیشه عطر به او هدیه دادم و با اشک و لبخند ، خداحافظی کردیم و از هم دور شدیم. من سمت دشت برچی آمدم و او سمت شهرنو رفت تا وسایل اش را آماده کند و راهی سفر شود. بی خبر از اینکه سفر تحصیلی او تا خانه کاکای بی رحمش بود که خودش سردسته باند مافیایی در جنوب افغانستان بود. کاکایش از ارتباط نازنین با من آگاه شده بود و به همین خاطر دختر برادرش را به خانهاش دعوت و جسم بی جان او را تحویل پدرش داد.
پس از این خبر ناگوار به شوک عمیقی فرو رفتیم و همکاران بخش فرهنگی ما ویزای فوری پاکستان را برایم گرفتند و من راهی اسلام آباد شدم. پس از مدتی اقامت در اسلامآباد، ولایات افغانستان یکی پی دیگری به دست طالبان سقوط کرد. پس از سقوط کابل، بشیرمومند مسئول کمیته رسانه ما، تماس گرفت و خبر فرار کاکای بی رحم نازنین به پاکستان را برایم داد و توصیه کرد که به افغانستان برگردم.
وقتیکه برگشتم، کابل چهره دیگری به خود گرفته بود. هوایش دلگیر، کافه نشینان پل سرخ افسرده و گلهایش پژمرده بودند. اینک، پس از گذشت سه سال و اندی، فرصتی فراهم شد و سفری به ننگرهار داشتیم. وقتی در محلی رسیدیم که من و نازنین عکس یادگاری گرفته بودیم، دیگر نای ایستادن نداشتم. نشستم و تنهایی به سمتی خیره شدم که روزی باهم، خیره میشدیم.