حتی دانشجویان هم از خشونتهای اخراج در امان نیستند
آنچه آن روز دیدم، یک فاجعه انسانی بود. فاجعهای که در سکوت میگذرد، در حاشیه رسانهها، پشت دیوارهای بیخبری
نویسنده: طاهر رستگار
سه سال است که در ایران دانشجو هستم. مثل خیلیها، صبح میرفتم دانشگاه، شب برمیگشتم خوابگاه. سرم در درس و پایاننامه بود، درگیر دغدغههای معمول دانشجویی بوده ام. از وضع مهاجرین میشنیدم، اما سطحی. صداهایی که گاهی از اردوگاهها و بازداشتگاهها بلند میشد، برایم مثل آواهایی دور و مبهم بودند. میشنیدم، اما باور نمیکردم واقعاً آنطور باشد.
تا اینکه سه روز پیش، یکی از دوستان دانشجویم توسط پلیس بازداشت شد. با اینکه پاسپورت و کارت دانشجوییاش همرایش بود، آزادش نکردند. دیروز پیگیری کردیم، بینتیجه. امروز با چند نفر از دوستان، از جمله خانم زهرا حسینی، علی احدی و ابراهیمی، رفتیم تا وضعیتش را پیگیری کنیم. و آنجا بود که فهمیدم بیخبریام چهقدر پرهزینه بوده.
اردوگاهی که دوستم را به آن منتقل کرده بودند، چیزی نبود جز تصویری از رنج، تحقیر و بیعدالتی. نمیدانم اسمش را اردوگاه بگذارم یا دخمهای برای انسانهایی که هیچ جرمی مرتکب نشدهاند، جز اینکه «مهاجر»اند.
پسر بچهای را دیدم که شاید چهارده سالش هم نمیشد. مأموران میخواستند او را رد مرز کنند. مادرش پشت در میگریست، فریاد میزد، التماس میکرد. اما پاسخ پلیس شلاق بود، نه همدلی.
با هزار مدرک و پیگیری توانستیم دوستم را آزاد کنیم، ولی وقتی بیرون آمدیم، چیزی دیدم که تا ابد در ذهنم حک میشود: مادری پیری که تنها مانده بود؛ دیگر اعضای خانوادهاش را برده بودند. کودکان بیسرپرست، مادران جدا افتاده، دانشجویان بازداشتشده، و چشمانی که بیصدا فریاد میزدند.
آنچه آن روز دیدم، یک فاجعه انسانی بود. فاجعهای که در سکوت میگذرد، در حاشیه رسانهها، پشت دیوارهای بیخبری.
این یادداشت را نوشتم نه برای همدردی، بلکه برای اینکه ما مهاجرین، باید صدای خودمان باشیم. این دردها اگر گفته نشود، دیده نمیشود و اگر دیده نشود، تکرار میشود.